، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

امید زندگیم

به نام خالق تو

چشم به راه التماس دعا

 

 

 

 

 

 

امید زندگیم برات وبلاگ می نویسم تا وقتی تونستی بخونی و خاطرات رو بخونی و با من بمونی انشالله

راستی دایی حمید هم زیاد کمک میکنه تو وبلاگ نویسی با تشکر از همشون

 

علی جونم به دنیاااااخوش اومدی

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت ناز پسرم سالم هست سالم با هوش و قوی از این به بعد هم خدا کمک میکنه علی پسرم عمرش طولانی  بشه و سالم و خوشحال  باشه البته عاقبت به خیربشه انشاالله خوب دیگه مامان شدم  این کارا رو داره شرمنده مامانی دیر اومدم وبلاگت رو کامل کنم الان شما امید زندگیم ده ماهت شده (برا خودت مردی شدی) ولی قول میدم از این به بد تند تند بیام خاطرات بارداری رو کامل کنم ...و بعدش هم از پسر نازم علی جونم وزندگی که الان امیدش اومده شیرینتر شده اینجا ثبتش کنم وقتی بزرگتر شدی بیای بخونی و ادامه اش بدی انشاالله خوشت میاد جیگر و نفسم علی جونم ...
19 آذر 1393

سه ماهه سوم بارداری(آذر دی بهمن)1392

کوچولوی مامانی سلاااااااااااااااااااااااااام اومدم خاطرات سه ماهه سوم رو بنویسم اواخر سه ماه دوم رفته بودیم خونه امون که خطر سقط حاملگی کم شده ولی مامانی خوب مراقبت نکرد و شما کوچولوی نازم رو با تمیز کردن یخچال و تمیز کردن آشپزخونه اذیت کردم و روز جمعه بابایی رفته بود نون بخره و داشت صبحونه حاضر می کرد که متوجه شدم لکه قهو های دارم و ترسیدم زود با برداشتن مامان جون از خونه اشون رفتیم بیمارستان شمس و دکتر امیری هم اونجا بود معاینه کرد و آمپول پرولاتان500 زدن و گفتن استراحت کن اون موقع شما 27 هفتگیت بود و بازم برگشتیم خونه بابا جون اینا و بازم زحمت دادیم به مامان جون و باباجون و سعید دایی و حمید دایی .بابایی هم بازم تنهایی موند خونه و ...
14 بهمن 1392

سه ماهه دوم بارداری(شهریور مهر آبان)1392

کوچولوی نازنینم، پسرم، تاج سرم ، امروز مامانی(دایی سعید تایپ میکنه )  می خواد سرگذشت سه ماهه ی دوم رو بنویسه. تازه از ویار شدید تموم شده بودم و خوشحال و شاد بودم و سعی در تمام کردن پایان نامه و ارائه ی آن تا آخر شهریور ماه 92 بودم بابایی هم دستش درد نکنه که خیلی زحمت کشید برای این که من دیگه پله های دانشگاه رو بالا و پایین نرم تا کوچولو پسرمون اذیت نشه بعد تلاش بسیار رفت آمد های بابایی ، مدیر گروه و استاد راهنمایی مامانی گفته بودند : بهتره ترم بعدی بمونیدچون زمان ارائه  کم بود و وقت تنگ بود ; ولی خوب باز هم با تلاش بابایی و مامانی پایان نامه تقریبا کامل شده و فقط نظر استاد راهنما وتاییدش برای ارائه مونده اونم ان...
25 آذر 1392

دوران انتظار:سه ماهه اول بارداری (خرداد تیر مرداد )1392

 خدا شکرت, من21خرداد شب تولد امام حسین متوجه شدم که کوچولو وامیدزندگیمون تو راهه  واااای چه ذوقی کرده بودم باورم نمی شد، 3تا بی بی چک گذاشتم و دیگه تقریبا مطمن شدم روز اول به بابایی زنگ زدم باورش نمی شد، روز بعدش خط پر رنگ تر شده بود کلی خوشحال شدیم فرداش رفتیم آزمایش دیدیم جوابش مثبت بود بعدرفتیم غذا خوری حاج علی کلی خوش گذروندیم اونشب رو. بابایی هم  برا کوچولومون لباس و کفش کوچولو خرید آخه خوشحال بود ازهمون روزا تصمیم به استراحت کردم تا نی نی کوچولومون جاش راحت باشه و خدا هم برامون حفظش کنه آخه من یه تجربه بد در سال 90 داشتم ولی الان با توکل به خدا و امید به صاحب ماه شعبان منتظر نی نی مون هستیم 2تیر یه روزمو...
25 آذر 1392
1